دکتر

ساخت وبلاگ
راز کآواز دهد راز نماند مده آواز تو ای راز میا 184 من رسیدم به لب جوی وفا دیدم آن جا صنمی روح فزا سپه او همه خورشیدپرست همچو خورشید همه بی سر و پا بشنو از آیت قرآن مجید گر تو باور نکنی قول مرا قد وجدت امراه تملکهم اوتیت من کل شی ء و لها چونک خورشید نمودی رخ خود سجده دادیش چو سایه همه را من چو هدهد بپریدم به هوا تا رسیدم به در شهر سبا 185 از بس که ریخت جرعه بر خاک ما ز بالا هر ذره خاک ما را آورد در علالا سینه شکاف گشته دل عشق باف گشته چون شیشه صاف گشته از جام حق تعالی اشکوفه ها شکفته وز چشم بد نهفته غیرت مرا بگفته می خور دهان میالا ای جان چو رو نمودی جان و دلم ربودی چون مشتری تو بودی قیمت گرفت کالا ابرت نبات بارد جورت حیات آرد درد تو خوش گوارد تو درد را مپالا ای عشق با توستم وز باده تو مستم وز تو بلند و پستم وقت دنا تدلی ماهت چگونه خوانم مه رنج دق دارد سروت اگر بخوانم آن راستست الا سرو احتراق دارد مه هم محاق دارد جز اصل اصل جان ها اصلی ندارد اصلا خورشید را کسوفی مه را بود خسوفی گر تو خلیل وقتی این هر دو را بگو لا گویند جمله یاران باطل شدند و مردند باطل نگردد آن کو بر حق کند تولا این خنده های خلقان برقیست دم بریده جز خنده ای که باشد در جان ز رب اعلا آب حیات حقست وان کو گریخت در حق هم روح شد غلامش هم روح قدس لالا 186 ای میرآب بگشا آن چشمه روان را تا چشم ها گشاید ز اشکوفه بوستان را آب حیات لطفت در ظلمت دو چشم است زان مردمک چو دریا کردست دیدگان را هرگز کسی نرقصد تا لطف تو نبیند کاندر شکم ز لطفت رقص است کودکان را اندر شکم چه باشد و اندر عدم چه باشد کاندر لحد ز نورت رقص است استخوان را بر پرده های دنیا بسیار رقص کردیم چابک شوید یاران مر رقص آن جهان را جان ها چو می برقصد با کندهای قالب خاصه چو بسکلاند این کنده گران را پس ز اول ولادت بودیم پای کوبان در ظلمت رحم ها از بهر شکر جان را پس جمله صوفیانیم از خانقه رسیده رقصان و شکرگویان این لوت رایگان را این لوت را اگر جان بدهیم رایگانست خود چیست جان صوفی این گنج شایگان را چون خوان این جهان را سرپوش آسمانست از خوان حق چه گویم زهره بود زبان را ما صوفیان راهیم ما طبل خوار شاهیم پاینده دار یا رب این کاسه را و خوان را در کاسه های شاهان جز کاسه شست ما نی هر خام درنیابد این کاسه را و نان را از کاسه های نعمت تا کاسه ملوث پیش مگس چه فرق است آن ننگ میزبان را وان کس که کس بود او ناخورده و چشیده گه می گزد زبان را گه می زند دهان را 187 از سینه پاک کردم افکار فلسفی را در دیده جای کردم اشکال یوسفی را نادر جمال باید کاندر زبان نیاید تا سجده راست آید مر آدم صفی را طوری چگونه طوری نوری چگونه نوری هر لحظه نور بخشد صد شمع منطفی را خورشید چون برآید هر ذره رو نماید نوری دگر بباید ذرات مختفی را اصل وجودها او دریای جودها او چون صید می کند او اشیاء منتفی را این جا کسیست پنهان خود را مگیر تنها بس تیز گوش دارد مگشا به بد زبان را 188 بر چشمه ضمیرت کرد آن پری وثاقی هر صورت خیالت از وی شدست پیدا هر جا که چشمه باشد باشد مقام پریان بااحتیاط باید بودن تو را در آن جا این پنج چشمه حس تا بر تنت روانست ز اشراق آن پری دان گه بسته گاه مجری وان پنج حس باطن چون وهم و چون تصور هم پنج چشمه می دان پویان به سوی مرعی هر چشمه را دو مشرف پنجاه میرابند صورت به تو نمایند اندر زمان اجلا زخمت رسد ز پریان گر باادب نباشی کاین گونه شهره پریان تندند و بی محابا
دکتر...
ما را در سایت دکتر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zeid aydin19201 بازدید : 274 تاريخ : دوشنبه 30 ارديبهشت 1392 ساعت: 20:33